آه که دلم برد غمزه های نگاری


شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری

هیچ دلی چون نبود خالی از اندوه


درد و غم چون تو یار و دلبر باری

از پی این عشق اشک هاست روانه


خوب شهی آمد و لطیف نثاری

چشم پیاپی چو ابر آب فشاند


تا ننشیند بر آن نیاز غباری

کان شکر آن لبست باد بقایش


تا که نماند حزین و غوره فشاری

نک شب قدرست و بدر کرد عنایت


بر دل هر شب روی ستاره شماری

بی مه او جان چو چرخ زیر و زبر بود


ماهی بی آب را کی دید قراری

خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن


از تن بی عقل کی بیاید کاری

خلعت نو پوش بر زمین و زمانه


خلعت گل یافت از جناب تو خاری

گر نبدی خوی دوست روح فشانی


خود نبدی عاشقی و روح سپاری

خرقه بده در قمارخانه عالم


خوب حریفی و سودناک قماری

بهر کنارش همی کنار گشایم


هیچ کس آن بحر را ندید کناری

تن بزنم تا بگوید آن مه خوش رو


آنک ز حلمش بیافت کوه وقاری